خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

پسرک سر چار راه

ازپسرک فال فروش سر چارراه پرسیدن:چه میکنی گفت:به کسانی که در امروز خود مانده اند فردا را می فروشم.!

وپسرک خورشید را در دفتر نقاشی خود سیاه می کشید ازاوپرسیدن:چرا خورشید را سیاه می کشی گفت:تا پدر کارگرم زیر آفتاب نسوزد.!

وپسرک امروز، سر چارراه گل  می فروخت ازاو پرسیدن: تو این دود و دم خفه نمی شی پسرک گفت:ولی من تو این دود و دم هم بوی گلامو میشنوم آ، تو رو خدا یکی بخرین.!

تو یه روز بارونی پسرک از چارراه رد می شد که برق زد وسط چارراه وایستاد وبه آسمون نگاه کرد ولبخندی زد راننده بهش گفت:برو پسر چرا داری می خندی؟ گفت:هیچی فقط می خوام وقتی خدا عکسمو به مامانم نشون می ده خوشتیپ باشم.!

 

حذر از عشق ندانم،نتوانم!

 

بی تو،مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم،     همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم،                   شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،شدم آن عاشق دیوانه که بودم.           

یادم آید: تو به من گفتی:ـ((ازاین عشق  حذر کن!لحظه ای چند بر این آب نظر کن،           آب آیینه ی عشق گذران است،تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است٬باش فردا،که دلت با دگران است!تا فراموش کنی،          چندی از این شهر سفر کن!))

باتو گفتم:((حذر از عشق!ـ ندانم سفر از پیش تو،هرگزنتوانم،نتوانم!

                                                                 روز اول، که دل به تمنای تو پر زد چون کبوتر،لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی،من نه رمیدم،نه گسستم...))

    

باز گفتم که:((تو صیادی ومن آهوی دشتم         تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم،!))      

داستان فرشته ای به نام مادر

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند که شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟!

خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.

- اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. 

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟

اما خدا برای این سوال او هم پاسخ داشت: فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

-  فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد کن را خواهد آموخت؛ گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:‌ خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید.

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:‌ نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.

نظر یادت نره.......

وتوکجایی امروز سحراب! تاببینی که آب راگل کردند!!

وتوکجایی امروز سحراب! تاببینی که  آب راگل کردند!!

درفرودست اکنون،کفتری می میرد در همان آبادی ،

 کوزه از آب تهی است آب را گل کردند…

آن سپیدار بلند ، که فلان رود روان ، از کنارش میرفت ،

 زرد و قامت کج و پژمرده شده ،

دگر آن درویش هم ، دلش از اینهمه ناپاکی این آب روان، بخروش آمده ،

اما … خاموش است ،

تا مبادا که همان خشکه نان هم ز کفش بستانند،

در مصاف گل و لای ، رود زیبا خجل است ، گویی…

زشتی دو برابر کند این آب کنون،

آب را گل کردند…

حرمت عشق شکستند، ناله از من بربودند،

مستی از من بگرفتند، آب را گل کردند…

 چه گل آلود این آب ، و چه ناپاک این رود،

 تو به ما گفتی : مردم بالادست ، چه صفایی دارند،

 غنچه ای گر شکفد ، اهل ده باخبرند،  

و تو امروز کجایی سهراب ؟ ؟!!!

تا ببینی ، که همان مردم بالادست ،

ز صفا عاری و از عشق تهی میباشند،

 چشمه هشان بی آب… گاوهاشان بی شیر…

 دهشان بی رونق، ساکت و خاموش است،

 دگر از غنچه شکفتن خبری نیست ،

 مردم بالادست ، همه در ماتم و اندوه نشستند اما…

کدخدا در خانه با زنش میخندد، آب را گل کردند…

تو نبودی سهراب، آب را گل کردند…

رد پای خدا

یک شب مردی در خواب دید که با خدا روی شنهای ساحل قدم میزند. و از آنجا تمامی مراحل زندگیش را میدید. ناگهان متوجه شد که در مواقع شادی و خوشحالیش همواره دو رد پا روی ساحل است . جا پای خودش و جای پای خدا. اما در مواقع سختی و ناامیدی فقط یک رد پا بر روی شنها وجود دارد آن مرد با گلایه از خدا پرسید: چرا؟ در مواقع شادمانی من با من بودی اما در موقع ناامیدی و رنج مرا تنها گذاشتی؟ خداوند پاسخ داد : من هیچگاه تورا تنها نگذاشتم. در موقع رنج و ناامیدی تو، من تو را به دوش گرفته بودم و با خود میبردم . این جای پای من است تو آ ن موقع روی شانه های من بودی .