خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

شعر۲

 بگریز ای میر اجل

1
2
3
4
5
6
7
8
9
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ مااز حمله​های جند او وز زخم​های تند اواول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشیزین باده می​خواهی برو اول تنک چون شیشه شوهر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخوردبس جره​ها در جو زند بس بربط شش تو زندماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدنگر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپراسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر مازیرا نمی​دانی شدن همرنگ ما همرنگ ماسالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ مابیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ماچون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ مااز دل فراخی​ها برد دلتنگ ما دلتنگ مابس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ مابا مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ماگر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ماتا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما

 بنشسته ام من بر درت

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
بنشسته​ام من بر درت تا بوک برجوشد وفاغرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرتماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگرانعشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کندای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کلامروز ما مهمان تو مست رخ خندان توکو بام غیر بام تو کو نام غیر نام توگر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمیای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشمافغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بینآن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگورنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی​خبرجان​ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جانسیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده رهای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شدهگل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه رامقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نینی​ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمربد بی​تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه ایناین جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کنحیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنینیا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و بروباشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایماعالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقاصد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلخورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتیچون نام رویت می​برم دل می​رود والله ز جاکو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین اداای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقازیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلرباخون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفاسنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلاای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمیاز آشنایان منقطع با بحر گشته آشناالحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لابر بندگان خود را زده باری کرم باری عطاوان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیازیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوارقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشادف گفت می​زن بر رخم تا روی من یابد بهاتا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضاوالله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدایا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا

جز وی چه باشد

1
2
3
4
5
6
7
8
جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل مارقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی​چون شوماز مه ستاره می​بری تو پاره پاره می​بریدارم دلی همچون جهان تا می​کشد کوه گرانگر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شددر آسیا گندم رود کز سنبله زادست اونی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنیبا عقل خود گر جفتمی من گفتنی​ها گفتمیصد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحباصبر و قرارم برده​ای ای میزبان زودتر بیاگه شیرخواره می​بری گه می​کشانی دایه رامن که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرامن آردم گندم نیم چون آمدم در آسیازاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرازان جا به سوی مه رود نی در دکان نانباخاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا

من از کجا پند از کجا

1
2
3
4
5
6
7
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیابر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقاننانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره راای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر ناناول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نهرو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجابرخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیاآن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیادور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیاآن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیابرجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیاچون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیاور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیاتا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد