1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 | آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پاجباروار و زفت او دامن کشان میرفت اوبس مرغ پران بر هوا از دامها فرد و جداای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدیبر آسمانها برده سر وز سرنبشت او بیخبراز بوسهها بر دست او وز سجدهها بر پای اوباشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتیبدهد درمها در کرم او نافریدست آن درمفرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شدهعشق از سر قدوسیی همچون عصای موسییبر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمیندر رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گرانرسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شدهفرعون و نمرودی بده انی انا الله میزدهاو زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام اوتیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهاناکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقانکی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش رااین خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشهانا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکمالعقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزنای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضااین از عنایتها شمر کز کوی عشق آمد ضررغازی به دست پور خود شمشیر چوبین میدهدعشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بودعشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سالهابگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنشگفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز منمطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کندباریک شد این جا سخن دم مینگنجد در دهن | | با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را میآید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها کو اژدها را میخورد چون افکند موسی عصا تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا جز غمزه غمازهای شکرلبی شیرین لقا او بیوفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما ز قفل و زنجیر نهان هین گوشها را برگشا مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی دلها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا شد آخر آن عشق خدا میکرد بر یوسف قفا بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا گفتا بسی زینها کند تقلیب عشق کبریا ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا |