خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

شعر۵

 چون نالد این مسکین

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار راخورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدمای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسونچون نور آن شمع چگل می​درنیابد جان و دلجبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشدعنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگسکو آن مسیح خوش دمی بی​واسطه مریم یمیدجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشیتن را سلامت​ها ز تو جان را قیامت​ها ز توساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتدماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقیشطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه رابینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شدهباشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برونجانی که رو این سو کند با بایزید او خو کندمخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام اوعالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمینای صد هزاران آفرین بر ساعت فرختریندر پاکی بی​مهر و کین در بزم عشق او نشین  خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را   دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را   کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را   کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را     این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را     ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را   کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را  کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را   عیسی علامت​ها ز تو وصل قیامت وار را        آتش   به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را    لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را       صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را      وز شاه جان حاصل شده جان​ها در او دیوار را   منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را   یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را    گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را         پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را    کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را   در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را

من دی نگفتم مر تورا

1
2
3
4
5
6
7
من دی نگفتم مر تو را کای بی​نظیر خوش لقاامروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدیامشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذریامشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرتناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دریباز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرشتعلیم گیرد ذره​ها زان آفتاب خوش لقا         ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا         هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی    فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا         فردا ملک بی​هش شود هم عرش بشکافد قبا    زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا       هر ذره​ای خندان شود در فر آن شمس الضحی  صد ذرگی دلربا کان​ها نبودش ز ابتدا

 هرلحظه وحی آسمان آید

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان​هاهر کز گران جانان بود چون درد در پایان بودگل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شودجانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشترگر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوریدر آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلکباد شمالی می​وزد کز وی هوا صافی شودباد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می​زندجان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکانای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر            کاخر چو دردی بر زمین تا چند می​باشی برآ     آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا      تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا     چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا          از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا          خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا     وز بهر این صیقل سحر در می​دمد باد صبا     گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا    نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا    تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا

 آن خواجه را در کوی ما

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پاجباروار و زفت او دامن کشان می​رفت اوبس مرغ پران بر هوا از دام​ها فرد و جداای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدیبر آسمان​ها برده سر وز سرنبشت او بی​خبراز بوسه​ها بر دست او وز سجده​ها بر پای اوباشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتیبدهد درم​ها در کرم او نافریدست آن درمفرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شدهعشق از سر قدوسیی همچون عصای موسییبر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمیندر رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گرانرسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شدهفرعون و نمرودی بده انی انا الله می​زدهاو زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام اوتیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهاناکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقانکی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش رااین خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشهانا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکمالعقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزنای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضااین از عنایت​ها شمر کز کوی عشق آمد ضررغازی به دست پور خود شمشیر چوبین می​دهدعشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بودعشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال​هابگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنشگفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز منمطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کندباریک شد این جا سخن دم می​نگنجد در دهن       با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا       تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را   می​آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا    مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا         همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا     وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا    از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا     از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا     موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها      کو اژدها را می​خورد چون افکند موسی عصا      تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا        خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا        خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا     اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا     جز غمزه غمازه​ای شکرلبی شیرین لقا    او بی​وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما     ز قفل و زنجیر نهان هین گوش​ها را برگشا        مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا     نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا       مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا     و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی    دل​ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا     عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها      تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا     آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا       شد آخر آن عشق خدا می​کرد بر یوسف قفا    بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا    گفتا بسی زین​ها کند تقلیب عشق کبریا      ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا     من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا

 ای شاه جسم وجان ما

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ماای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحلما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان توگه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشیگه شکر آن مولی کند گه آه واویلی کندجان را تو پیدا کرده​ای مجنون و شیدا کرده​ایگه قصد تاج زر کند گه خاک​ها بر سر کندطرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدوجویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خونگه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکندروزی محمدبک شود روزی پلنگ و سگ شودگه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه ملگه عاشق این پنج و شش گه طالب جان​های خوشگاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گوتا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهدچون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطنزین رنگ​ها مفرد شود در خنب عیسی دررودرست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلان جاانا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکمانا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکممستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن    سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا     چون دیدمت می​گفت دل جاء القضا جاء القضا      گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا    گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا    گه خدمت لیلی کند گه مست و مجنون خدا    گه عاشق کنج خلا گه عاشق رو و ریا   گه خویش را قیصر کند گه دلق پوشد چون گدا   گه زهر روید گه شکر گه درد روید گه دوا    گه باده​های لعل گون گه شیر و گه شهد شفا   گه فضل​ها حاصل کند گه جمله را روبد بلا   گه دشمن بدرگ شود گه والدین و اقربا   گاهی دهلزن گه دهل تا می​خورد زخم عصا      این سوش کش آن سوش کش چون اشتری گم کرده جا   گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا    شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی   بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا  در صبغه الله رو نهد تا یفعل الله ما یشا    رست از برو رست از بیا چون سنگ زیر آسیا   نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الولا   مما شکرتم ربکم و الشکر جرار الرضا   باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا

 ای از ورای پرده ها

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
ای از ورای پرده​ها تاب تو تابستان ماای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیاتا سبزه گردد شوره​ها تا روضه گردد گورهاای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجلشد خارها گلزارها از عشق رویت بارهاای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسددر دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شبگوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره راکو دیده​ها درخورد تو تا دررسد در گرد توچون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکرآمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل      ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما   تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما   انگور گردد غوره​ها تا پخته گردد نان ما     آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما   تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما   تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما     روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما     سلطان کنی بی​بهره را شاباش ای سلطان ما   کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما   نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما     ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما

 ای فصل با باران ما

1
2
3
4
5
6
7
8
9
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ماای چشم ابر این اشک​ها می​ریز همچون مشک​هااین ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگرابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان مابر خاک و دشت بی​نوا گوهرفشان کرد آسماناین ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمنیک قطره​اش گوهر شود یک قطره​اش عبهر شودباغ و گلستان ملی اشکوفه می​کردند دیبربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف       چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما    زیرا که داری رشک​ها بر ماه رخساران ما     کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما    رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما    زین بی​نوایی می​کشند از عشق طراران ما    بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما    وز مال و نعمت پر شود کف​های کف خاران ما   زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما    تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد