مهمان شاهم هر شبی
1 2 3 4 5 6 7 | مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفابر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شدبنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون میچکدگر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهانآن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مردنوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بدشمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من | | مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده بااستیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجاآخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطاتو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه رابسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدهاگر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلههاهمچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا |
ای طوطی عیسی نفس
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 | ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوادعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشناغم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کندغم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بمساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کنچون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلیما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیختهتا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم روداین دانههای نازنین محبوس مانده در زمینتا کار جان چون زر شود با دلبران همبر شودخاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی | | هین زهره را کالیوه کن زان نغمههای جان فزابا چهرهای چون زعفران با چشم تر آید گواکه داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدهاتا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صداارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقادردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خداهین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جداتا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سمادر گوش یک باران خوش موقوف یک باد صباپا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهرباسری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا |
ای نوبهار عاشقان
1 2 3 4 5 | ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ماای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرسای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوشای جویبار راستی از جوی یار ماستیای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش | | ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغهاای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجاپیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفیبر سینهها سیناستی بر جانهایی جان فزاماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را |
ای باد بی آرام ما
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 | ای باد بیآرام ما با گل بگو پیغام ماای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتریرخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بدهاکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظربا خار بودی همنشین چون عقل با جانی قریندر سر خلقان میروی در راه پنهان میرویای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان میپریای گل تو اینها دیدهای زان بر جهان خندیدهایگلهای پار از آسمان نعره زنان در گلستانهین از ترشح زین طبق بگذر تو بیره چون عرقای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شمااز گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ماآهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شررهان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخنای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو | | کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جداشکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفادر دولت شکر بجه از تلخی جور فنااز گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجابر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقابستان به بستان میروی آن جا که خیزد نقشهاکامد پیامت زان سری پرها بنه بیپر بیازان جامهها بدریدهای ای کربز لعلین قباکای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلااز شیشه گلابگر چون روح از آن جام سمابودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلاای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن رباما را نمیخواهد مگر خواهم شما را بیشمابا کس نیارم گفت من آنها که میگویی مرابی حرف و صوت و رنگ و بو بیشمس کی تابد ضیا |
ای عاشقان ای عاشقان
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 | ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شماگر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شودما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموختهای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه دهاین باد اندر هر سری سودای دیگر میپزددیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کلهای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پریهر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنیعالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبانیک پاره اخضر میشود یک پاره عبهر میشودای طالب دیدار او بنگر در این کهسار اوای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای | | افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنامرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوازان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزاای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصاسودای آن ساقی مرا باقی همه آن شماامروز می در میدهد تا برکند از ما قباخوش خوش کشانم میبری آخر نگویی تا کجاخواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فناهر دم تجلی میرسد برمیشکافد کوه رایک پاره گوهر میشود یک پاره لعل و کهرباای که چه باد خوردهای ما مست گشتیم از صداگر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما |
ای نوش کرده نیش را
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 | ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش راتشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق رابا روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خودچون جلوه مه میکنی وز عشق آگه میکنیدرویش را چه بود نشان جان و زبان درفشانهم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم توییتلخ از تو شیرین میشود کفر از تو چون دین میشودجان من و جانان من کفر من و ایمان منای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکنامروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنمامروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنمتو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستیجان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم | | باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش رابر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش راما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش رابا ما چه همره میکنی چیزی بده درویش رانی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش راهم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش راخار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش راسلطان سلطانان من چیزی بده درویش رامنگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش رابر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش راوین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش راخود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش راتو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را |
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 | ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیااز هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شدای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستترخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدمچشم محمد با نمت واشوق گفته در غمتخورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبقای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدنتا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در دروای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهامنشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فنای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمتای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیامخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین | | ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیایعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیاگاوی خدایی میکند از سینه سینا بیادر گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیازان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیاای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیادل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیااول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیااندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیادی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیاکس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیاای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیاتبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا |