خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

شعر۳

مهمان شاهم هر شبی

1
2
3
4
5
6
7
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفابر خوان شیران یک شبی بوزینه​ای همراه شدبنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می​چکدگر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهانآن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مردنوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بدشمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز منمهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده بااستیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجاآخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطاتو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه رابسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدهاگر هست آتش ذره​ای آن ذره دارد شعله​هاهمچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا

ای طوطی عیسی نفس

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوادعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشناغم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کندغم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بمساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کنچون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلیما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیختهتا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم روداین دانه​های نازنین محبوس مانده در زمینتا کار جان چون زر شود با دلبران هم​بر شودخاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمیهین زهره را کالیوه کن زان نغمه​های جان فزابا چهره​ای چون زعفران با چشم تر آید گواکه داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدهاتا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صداارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقادردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خداهین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جداتا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سمادر گوش یک باران خوش موقوف یک باد صباپا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهرباسری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا

ای نوبهار عاشقان

1
2
3
4
5
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ماای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرسای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوشای جویبار راستی از جوی یار ماستیای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوشای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ​هاای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجاپیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفیبر سینه​ها سیناستی بر جان​هایی جان فزاماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

ای باد بی آرام ما

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
ای باد بی​آرام ما با گل بگو پیغام ماای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتریرخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بدهاکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظربا خار بودی همنشین چون عقل با جانی قریندر سر خلقان می​روی در راه پنهان می​رویای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می​پریای گل تو این​ها دیده​ای زان بر جهان خندیده​ایگل​های پار از آسمان نعره زنان در گلستانهین از ترشح زین طبق بگذر تو بی​ره چون عرقای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شمااز گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ماآهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شررهان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخنای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خوکای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جداشکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفادر دولت شکر بجه از تلخی جور فنااز گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجابر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقابستان به بستان می​روی آن جا که خیزد نقش​هاکامد پیامت زان سری پرها بنه بی​پر بیازان جامه​ها بدریده​ای ای کربز لعلین قباکای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلااز شیشه گلابگر چون روح از آن جام سمابودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلاای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن رباما را نمی​خواهد مگر خواهم شما را بی​شمابا کس نیارم گفت من آن​ها که می​گویی مرابی حرف و صوت و رنگ و بو بی​شمس کی تابد ضیا

ای عاشقان ای عاشقان

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شماگر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شودما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموختهای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه دهاین باد اندر هر سری سودای دیگر می​پزددیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کلهای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پریهر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنیعالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبانیک پاره اخضر می​شود یک پاره عبهر می​شودای طالب دیدار او بنگر در این کهسار اوای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده​ایافتاده در غرقابه​ای تا خود که داند آشنامرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوازان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزاای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصاسودای آن ساقی مرا باقی همه آن شماامروز می در می​دهد تا برکند از ما قباخوش خوش کشانم می​بری آخر نگویی تا کجاخواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فناهر دم تجلی می​رسد برمی​شکافد کوه رایک پاره گوهر می​شود یک پاره لعل و کهرباای که چه باد خورده​ای ما مست گشتیم از صداگر برده​ایم انگور تو تو برده​ای انبان ما

ای نوش کرده نیش را

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
ای نوش کرده نیش را بی​خویش کن باخویش راتشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق رابا روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خودچون جلوه مه می​کنی وز عشق آگه می​کنیدرویش را چه بود نشان جان و زبان درفشانهم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم توییتلخ از تو شیرین می​شود کفر از تو چون دین می​شودجان من و جانان من کفر من و ایمان منای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکنامروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنمامروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنمتو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستیجان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنمباخویش کن بی​خویش را چیزی بده درویش رابر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش راما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش رابا ما چه همره می​کنی چیزی بده درویش رانی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش راهم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش راخار از تو نسرین می​شود چیزی بده درویش راسلطان سلطانان من چیزی بده درویش رامنگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش رابر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش راوین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش راخود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش راتو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیااز هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شدای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستترخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدمچشم محمد با نمت واشوق گفته در غمتخورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبقای جان تو و جان​ها چو تن بی​جان چه ارزد خود بدنتا برده​ای دل را گرو شد کشت جانم در دروای تو دوا و چاره​ام نور دل صدپاره​امنشناختم قدر تو من تا چرخ می​گوید ز فنای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمتای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیامخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامینای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیایعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیاگاوی خدایی می​کند از سینه سینا بیادر گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیازان طره​ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیاای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیادل داده​ام دیر است من تا جان دهم جانا بیااول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیااندر دل بیچاره​ام چون غیر تو شد لا بیادی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیاکس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیاای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیاتبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد