1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 | چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مهاگر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درونمعذور دارم خلق را گر منکرند از عشق مااز جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلمکای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرفما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شدهما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفتتو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمدتو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنمآن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد وراای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شررای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کشای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کنای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معوای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفشوانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلاناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنتچون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کردتا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شدهزد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پریزود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مهاز شه چو دید او مژدهای آورد در حین سجدهای | | کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفاور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش رااه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سناشد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه رادر تو را جانها صدف باغ تو را جانها گیادر سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ماما دیدبان آن صفت با این همه عیب عمادر حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرادر غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سماکو خورده باشد بادهها زان خسرو میمون لقاآن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بهادر فرقت آن شاه خوش بیکبر با صد کبریادر راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفاتو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقاگشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولااز ترس کو را آن علا کمتر شود از رشکهابربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضادیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشازان باغها آفل شده بیبر شده هم بینواکو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضادر منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتباتبریز را از وعدهای کارزد به این هر دو سرا |