خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

شعر۴

 آمد ندا از آسمان

1
2
3
4
5
6
7
8
9
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلاسمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فداای نادره مهمان ما بردی قرار از جان مااز پای این زندانیان بیرون کنم بند گرانتو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستیآوارگی نوشت شده خانه فراموشت شدهاین قافله بر قافله پویان سوی آن مرحلهبانگ شتربان و جرس می​نشنود از پیش و پسخلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی​هوش ماجان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبایک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتیآخر کجا می​خوانیم گفتا برون از جان و جابر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علادل بر غریبی می​نهی این کی بود شرط وفاآن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغاچون برنمی​گردد سرت چون دل نمی​جوشد تو راای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش مانعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا

ای یوسف خوش نام ما

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ماای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان منای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحلهنی نی برو مجنون برو خوش در میان خون بروگر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شداز سر دل بیرون نه​ای بنمای رو کایینه​ایگویی مرا چون می​روی گستاخ و افزون می​رویگفتم کز آتش​های دل بر روی مفرش​های دلهر دم رسولی می​رسد جان را گریبان می​کشددل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سوانا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآاین جان سرگردان من از گردش این آسیااشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدااز چون مگو بی​چون برو زیرا که جان را نیست جاگر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فناچون عشق را سرفتنه​ای پیش تو آید فتنه​هابنگر که در خون می​روی آخر نگویی تا کجامی غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشابر دل خیالی می​دود یعنی به اصل خود بیانعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا

امروز دیدم یاررا

1
2
3
4
5
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار راخورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دلگفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمانچون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهیبر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو رامی​شد روان بر آسمان همچون روان مصطفیاز تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیاگفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پاچون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیابر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا

چندان که خواهی جنگ کن

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید راور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمانخود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجرگر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آنپیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهانبگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهنآن مار ابله خویش را بر خار می​زد دم به دمبی صبر بود و بی​حیل خود را بکشت او از عجلبر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلافرمود رب العالمین با صابرانم همنشینرفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدرمی​دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سماکز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیابا نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزاور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبابس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضاسر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغاسوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارهاگر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقاساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضاای همنشین صابران افرغ علینا صبرنامر صابران را می​رسان هر دم سلامی نو ز ما

جرمی ندارم بیش از این

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو رایا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکناین دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعمهر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جوبی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یینی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخییامرت نغرد کی رود خورشید در برج اسددر مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهیسیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خردای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گلهر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرازان سو که فهمت می​رسد باید که فهم آن سو رودهم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کندهم ری و بی و نون را کردست مقرون با الفلبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرمهرگز نداند آسیا مقصود گردش​های خودآبیش گردان می​کند او نیز چرخی می​زندخامش که این گفتار ما می​پرد از اسرار مااز زعفران روی من رو می​بگردانی چرایا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشابی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه راکی ذره​ها پیدا شود بی​شعشعه شمس الضحیبی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لاتا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوابی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسادر سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفازان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتیوی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلاآن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیاآن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقاهم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعادر باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربناز آب تو چرخی می​زنم مانند چرخ آسیاکاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانباحق آب را بسته کند او هم نمی​جنبد ز جاتا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا

چندان بنالم ناله ها

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
چندان بنالم ناله​ها چندان برآرم رنگ​هابر مرکب عشق تو دل می​راند و این مرکبشبنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتیبا این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدندگر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنانچون از نشاط نور تو کوران همی بینا شونداما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می​شودزین رو همی​بینم کسان نالان چو نی وز دل تهیزین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره رواناشکستگان را جان​ها بستست بر اومید توتا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف توتا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگروز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شودتا برکنم از آینه هر منکری من زنگ​هادر هر قدم می​بگذرد زان سوی جان فرسنگ​هاتا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ​هاکاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ​هاآن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ​هاتا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ​هاهر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ​هازین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ​هازین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ​هاتا دانش بی​حد تو پیدا کند فرهنگ​هاتا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ​هاپیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ​هاهر ذره انگیزنده​ای هر موی چون سرهنگ​ها

چون خورشید نخسپد خسروا

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مهاگر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درونمعذور دارم خلق را گر منکرند از عشق مااز جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلمکای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرفما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شدهما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفتتو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمدتو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنمآن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد وراای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شررای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کشای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کنای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معوای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفشوانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلاناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنتچون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کردتا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شدهزد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پریزود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مهاز شه چو دید او مژده​ای آورد در حین سجده​ایکز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفاور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش رااه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سناشد حرف​ها چون مور هم سوی سلیمان لابه رادر تو را جان​ها صدف باغ تو را جان​ها گیادر سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ماما دیدبان آن صفت با این همه عیب عمادر حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرادر غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سماکو خورده باشد باده​ها زان خسرو میمون لقاآن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بهادر فرقت آن شاه خوش بی​کبر با صد کبریادر راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفاتو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقاگشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولااز ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک​هابربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضادیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشازان باغ​ها آفل شده بی​بر شده هم بی​نواکو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضادر منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتباتبریز را از وعده​ای کارزد به این هر دو سرا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد