خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

خدا را،می زنم فریاد،خدارا

خدا،عشق،انسان،باران،مهربان وزندگی

کنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ،

من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود

نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه    

خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه

بود ؟  چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر

کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو

از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه 

هایش ملکوت خدا را پر کرد

 

 

شعر۶

شما می تونید کتاب انجیل برنابا را از لینک زیردانلودکنید،بعد ازدانلود فقط کافیست رمز www.irebooks.com-www.ircdvd.com  راوارد کنید تا کتاب براتون باز بشه به همین راحتی

   لینک دانلود: http://www.uploadtak.com/images/i7wq0mn7aelhny4fjt9.zip

اگه سرعت دانلود شما پایینه می تونیداز طریق بزنامه ای که در یکی از پستهای وبلاگ قرار داده ام سرعت دانلود خود را بالا ببریدفقط کافیست درجستجوگرگوگل همین وبلاگ افزایش سرعت دانلود را serch کنیدوبرنامه ی مورد نظر را دانلود کنید.

راستی هرکتاب یا برنامه یا هر چیز دیگه ای رو خواستین در بخش نظر بدهیدعنوان کنید تا اگه تونستم براتون بزارم.          

شعر۶

 

بادا مبارک در جهان

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
بادا مبارک در جهان سور و عروسی​های مازهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکران القلوب فرجت ان النفوس زوجتبسم الله امشب بر نوی سوی عروسی می​رویخوش می​روی در کوی ما خوش می​خرامی سوی ماخوش می​روی بر رای ما خوش می​گشایی پای مااز تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطاای جان جان جان را بکش تا حضرت جانان مارقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفاندر گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گلخاموش کامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مدوالله که این دم صوفیان بستند از شادی میانقومی چو دریا کف زنان چون موج​ها سجده کنانخاموش کامشب مطبخی شاهست از فرخ رخیسور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ماهر شب عروسیی دگر از شاه خوش سیمای ماان الهموم اخرجت در دولت مولای ماداماد خوبان می​شوی ای خوب شهرآرای ماخوش می​جهی در جوی ما ای جوی و ای جویای ماخوش می​بری کف​های ما ای یوسف زیبای ماپای تصرف را بنه بر جان خون پالای ماوین استخوان را هم بکش هدیه بر عنقای مادر دولت شاه جهان آن شاه جان افزای ماکامشب بود دف و دهل نیکوترین کالای مابگرفته ساغر می​کشد حمرای ما حمرای مادر غیب پیش غیبدان از شوق استسقای ماقومی مبارز چون سنان خون خوار چون اجزای مااین نادره که می​پزد حلوای ما حلوای ما

دیدم سحر آن شاه را

1
2
3
4
5
6
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتیزان می که در سر داشتم من ساغری برداشتمگفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقانگفتا چو تو نوشیده​ای در دیگ جان جوشیده​ایآن دلبر سرمست من بستد قدح از دست مناز جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرجدر خواب غفلت بی​خبر زو بوالعلی و بوالعلادر پیش او می​داشتم گفتم که ای شاه الصلاجوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولااز جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدااندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جان فزامی​کرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما

می ده گزافه ساقیا

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجاپیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش رادر مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشادیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بینزودتر بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شدبگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسنبی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گونانم مده آبم مده آسایش و خوابم مدهامروز مهمان توام مست و پریشان توامهر کو بجز حق مشتری جوید نباشد جز خریمی​دان که سبزه گولخن گنده کند ریش و دهندورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمناز دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سریجمله خیالات جهان پیش خیال او دوانبد لعل​ها پیشش حجر شیران به پیشش گورخرعالم چو کوه طور شد هر ذره​اش پرنور شدهر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خودسرسبز و خوش هر تره​ای نعره زنان هر ذره​ایگل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فداذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شدهالسلم منهاج الطلب الحلم معراج الطربالعشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشاالشمس من افراسنا و البدر من حراسنایا سایلی عن حبه اکرم به انعم بهیا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتیالفتح من تفاحکم و الحشر من اصباحکماریاحکم تجلی البصر یعقوبکم یلقی النظرالشمس خرت و القمر نسکا مع الاحدی عشراصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلناگردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجاآن عیش بی​روپوش را از بند هستی برگشازان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشادر بی​دلی دل بسته بین کاین دل بود دام بلامستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیاپر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم ز پاهر لحظه گرمی می​کند با بوالعلی و بوالعلاای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبهاپر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلادر سبزه این گولخن همچون خران جوید چرازیرا ز خضرای دمن فرمود دوری مصطفیدورم ز کبر و ما و من مست شراب کبریاماننده ماه از افق ماننده گل از گیامانند آهن پاره​ها در جذبه آهن رباشمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش ذره​هامانند موسی روح هم افتاد بی​هوش از لقاخنبک زنان بر نیستی دستک زنان اندر نماکالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضاحارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقابرقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعاو النار صراف الذهب و النور صراف الولاو الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشاو العشق من جلاسنا من یدر ما فی راسناکل المنی فی جنبه عند التجلی کالهباو السکر افنی غصتی یا حبذا لی حبذاالقلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحایا یوسفینا فی البشر جودوا بما الله اشتریقدامکم فی یقظه قدام یوسف فی الکرییا من لحب او نوی یشکوا مخالیب النوی

ای عاشقان ای عاشقان

1
2
3
4
5
6
7
8
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقاای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشانآمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشینای هفت گردون مست تو ما مهره​ای در دست توای مطرب شیرین نفس هر لحظه می​جنبان جرسای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکربار دگر آغاز کن آن پرده​ها را ساز کنخاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخوراز آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلابگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ماای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحباای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صباآید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفابر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقاستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا

ای یار ما دلدار ما

1
2
3
4
5
6
7
ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار مانک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ماما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ماما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار مامن دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ماواپس جوابم داد او نی از توست این کار مامن گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ماای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ماما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ماما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ماما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ماسر درمکش منکر مشو تو برده​ای دستار ماچون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار مازیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما

خواجه بیا خواجه بیا

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیاعاشق مهجور نگر عالم پرشور نگرپای تویی دست تویی هستی هر هست توییگوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده توییاز نظر گشته نهان ای همه را جان و جهانروشنی روز تویی شادی غم سوز توییای علم عالم نو پیش تو هر عقل گروای دل آغشته به خون چند بود شور و جنونای شب آشفته برو وی غم ناگفته بروای دل آواره بیا وی جگر پاره بیاای نفس نوح بیا وی هوس روح بیاای مه افروخته رو آب روان در دل جوبس بود ای ناطق جان چند از این گفت زباندفع مده دفع مده ای مه عیار بیاتشنه مخمور نگر ای شه خمار بیابلبل سرمست تویی جانب گلزار بیایوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیابار دگر رقص کنان بی​دل و دستار بیاماه شب افروز تویی ابر شکربار بیاگاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیاپخته شد انگور کنون غوره میفشار بیاای خرد خفته برو دولت بیدار بیاور ره در بسته بود از ره دیوار بیامرهم مجروح بیا صحت بیمار بیاشادی عشاق بجو کوری اغیار بیاچند زنی طبل بیان بی​دم و گفتار بیا

یار مرا غار مرا

1
2
3
4
5
6
7
8
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرانوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویینور تویی سور تویی دولت منصور توییقطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر توییحجره خورشید تویی خانه ناهید توییروز تویی روزه تویی حاصل دریوزه توییدانه تویی دام تویی باده تویی جام توییاین تن اگر کم تندی راه دلم کم زندییار تویی غار تویی خواجه نگهدار مراسینه مشروح تویی بر در اسرار مرامرغ که طور تویی خسته به منقار مراقند تویی زهر تویی بیش میازار مراروضه اومید تویی راه ده ای یار مراآب تویی کوزه تویی آب ده این بار مراپخته تویی خام تویی خام بمگذار مراراه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

رستم ارز این نفس

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلارستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازلقافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببرای خمشی مغز منی پرده آن نغز منیبر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلانتا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به منمرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکرآینه​ام آینه​ام مرد مقالات نه​امدست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمرعارف گوینده بگو تا که دعای تو کنمدلق من و خرقه من از تو دریغی نبوداز کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدممن خمشم خسته گلو عارف گوینده بگوزنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدامفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مراپوست بود پوست بود درخور مغز شعراکمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجامست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطاتا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطاخشک چه داند چه بود ترلللا ترلللادیده شود حال من ار چشم شود گوش شماچرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سماچونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعاو آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو راچشمه خورشید بود جرعه او را چو گدازانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا

شعر۵

 چون نالد این مسکین

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار راخورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدمای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسونچون نور آن شمع چگل می​درنیابد جان و دلجبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشدعنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگسکو آن مسیح خوش دمی بی​واسطه مریم یمیدجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشیتن را سلامت​ها ز تو جان را قیامت​ها ز توساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتدماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقیشطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه رابینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شدهباشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برونجانی که رو این سو کند با بایزید او خو کندمخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام اوعالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمینای صد هزاران آفرین بر ساعت فرختریندر پاکی بی​مهر و کین در بزم عشق او نشین  خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را   دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را   کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را   کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را     این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را     ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را   کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را  کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را   عیسی علامت​ها ز تو وصل قیامت وار را        آتش   به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را    لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را       صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را      وز شاه جان حاصل شده جان​ها در او دیوار را   منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را   یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را    گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را         پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را    کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را   در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را

من دی نگفتم مر تورا

1
2
3
4
5
6
7
من دی نگفتم مر تو را کای بی​نظیر خوش لقاامروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدیامشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذریامشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرتناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دریباز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرشتعلیم گیرد ذره​ها زان آفتاب خوش لقا         ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا         هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی    فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا         فردا ملک بی​هش شود هم عرش بشکافد قبا    زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا       هر ذره​ای خندان شود در فر آن شمس الضحی  صد ذرگی دلربا کان​ها نبودش ز ابتدا

 هرلحظه وحی آسمان آید

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان​هاهر کز گران جانان بود چون درد در پایان بودگل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شودجانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشترگر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوریدر آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلکباد شمالی می​وزد کز وی هوا صافی شودباد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می​زندجان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکانای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر            کاخر چو دردی بر زمین تا چند می​باشی برآ     آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا      تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا     چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا          از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا          خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا     وز بهر این صیقل سحر در می​دمد باد صبا     گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا    نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا    تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا

 آن خواجه را در کوی ما

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پاجباروار و زفت او دامن کشان می​رفت اوبس مرغ پران بر هوا از دام​ها فرد و جداای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدیبر آسمان​ها برده سر وز سرنبشت او بی​خبراز بوسه​ها بر دست او وز سجده​ها بر پای اوباشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتیبدهد درم​ها در کرم او نافریدست آن درمفرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شدهعشق از سر قدوسیی همچون عصای موسییبر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمیندر رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گرانرسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شدهفرعون و نمرودی بده انی انا الله می​زدهاو زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام اوتیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهاناکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقانکی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش رااین خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشهانا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکمالعقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزنای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضااین از عنایت​ها شمر کز کوی عشق آمد ضررغازی به دست پور خود شمشیر چوبین می​دهدعشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بودعشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال​هابگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنشگفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز منمطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کندباریک شد این جا سخن دم می​نگنجد در دهن       با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا       تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را   می​آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا    مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا         همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا     وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا    از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا     از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا     موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها      کو اژدها را می​خورد چون افکند موسی عصا      تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا        خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا        خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا     اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا     جز غمزه غمازه​ای شکرلبی شیرین لقا    او بی​وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما     ز قفل و زنجیر نهان هین گوش​ها را برگشا        مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا     نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا       مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا     و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی    دل​ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا     عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها      تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا     آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا       شد آخر آن عشق خدا می​کرد بر یوسف قفا    بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا    گفتا بسی زین​ها کند تقلیب عشق کبریا      ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا     من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا

 ای شاه جسم وجان ما

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ماای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحلما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان توگه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشیگه شکر آن مولی کند گه آه واویلی کندجان را تو پیدا کرده​ای مجنون و شیدا کرده​ایگه قصد تاج زر کند گه خاک​ها بر سر کندطرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدوجویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خونگه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکندروزی محمدبک شود روزی پلنگ و سگ شودگه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه ملگه عاشق این پنج و شش گه طالب جان​های خوشگاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گوتا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهدچون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطنزین رنگ​ها مفرد شود در خنب عیسی دررودرست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلان جاانا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکمانا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکممستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن    سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا     چون دیدمت می​گفت دل جاء القضا جاء القضا      گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا    گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا    گه خدمت لیلی کند گه مست و مجنون خدا    گه عاشق کنج خلا گه عاشق رو و ریا   گه خویش را قیصر کند گه دلق پوشد چون گدا   گه زهر روید گه شکر گه درد روید گه دوا    گه باده​های لعل گون گه شیر و گه شهد شفا   گه فضل​ها حاصل کند گه جمله را روبد بلا   گه دشمن بدرگ شود گه والدین و اقربا   گاهی دهلزن گه دهل تا می​خورد زخم عصا      این سوش کش آن سوش کش چون اشتری گم کرده جا   گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا    شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی   بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا  در صبغه الله رو نهد تا یفعل الله ما یشا    رست از برو رست از بیا چون سنگ زیر آسیا   نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الولا   مما شکرتم ربکم و الشکر جرار الرضا   باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا

 ای از ورای پرده ها

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
ای از ورای پرده​ها تاب تو تابستان ماای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیاتا سبزه گردد شوره​ها تا روضه گردد گورهاای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجلشد خارها گلزارها از عشق رویت بارهاای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسددر دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شبگوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره راکو دیده​ها درخورد تو تا دررسد در گرد توچون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکرآمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل      ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما   تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما   انگور گردد غوره​ها تا پخته گردد نان ما     آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما   تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما   تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما     روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما     سلطان کنی بی​بهره را شاباش ای سلطان ما   کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما   نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما     ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما

 ای فصل با باران ما

1
2
3
4
5
6
7
8
9
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ماای چشم ابر این اشک​ها می​ریز همچون مشک​هااین ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگرابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان مابر خاک و دشت بی​نوا گوهرفشان کرد آسماناین ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمنیک قطره​اش گوهر شود یک قطره​اش عبهر شودباغ و گلستان ملی اشکوفه می​کردند دیبربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف       چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما    زیرا که داری رشک​ها بر ماه رخساران ما     کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما    رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما    زین بی​نوایی می​کشند از عشق طراران ما    بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما    وز مال و نعمت پر شود کف​های کف خاران ما   زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما    تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما

شعر۴

 آمد ندا از آسمان

1
2
3
4
5
6
7
8
9
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلاسمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فداای نادره مهمان ما بردی قرار از جان مااز پای این زندانیان بیرون کنم بند گرانتو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستیآوارگی نوشت شده خانه فراموشت شدهاین قافله بر قافله پویان سوی آن مرحلهبانگ شتربان و جرس می​نشنود از پیش و پسخلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی​هوش ماجان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبایک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتیآخر کجا می​خوانیم گفتا برون از جان و جابر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علادل بر غریبی می​نهی این کی بود شرط وفاآن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغاچون برنمی​گردد سرت چون دل نمی​جوشد تو راای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش مانعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا

ای یوسف خوش نام ما

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ماای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان منای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحلهنی نی برو مجنون برو خوش در میان خون بروگر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شداز سر دل بیرون نه​ای بنمای رو کایینه​ایگویی مرا چون می​روی گستاخ و افزون می​رویگفتم کز آتش​های دل بر روی مفرش​های دلهر دم رسولی می​رسد جان را گریبان می​کشددل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سوانا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآاین جان سرگردان من از گردش این آسیااشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدااز چون مگو بی​چون برو زیرا که جان را نیست جاگر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فناچون عشق را سرفتنه​ای پیش تو آید فتنه​هابنگر که در خون می​روی آخر نگویی تا کجامی غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشابر دل خیالی می​دود یعنی به اصل خود بیانعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا

امروز دیدم یاررا

1
2
3
4
5
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار راخورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دلگفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمانچون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهیبر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو رامی​شد روان بر آسمان همچون روان مصطفیاز تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیاگفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پاچون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیابر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا

چندان که خواهی جنگ کن

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید راور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمانخود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجرگر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آنپیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهانبگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهنآن مار ابله خویش را بر خار می​زد دم به دمبی صبر بود و بی​حیل خود را بکشت او از عجلبر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلافرمود رب العالمین با صابرانم همنشینرفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدرمی​دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سماکز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیابا نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزاور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبابس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضاسر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغاسوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارهاگر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقاساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضاای همنشین صابران افرغ علینا صبرنامر صابران را می​رسان هر دم سلامی نو ز ما

جرمی ندارم بیش از این

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو رایا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکناین دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعمهر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جوبی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یینی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخییامرت نغرد کی رود خورشید در برج اسددر مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهیسیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خردای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گلهر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرازان سو که فهمت می​رسد باید که فهم آن سو رودهم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کندهم ری و بی و نون را کردست مقرون با الفلبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرمهرگز نداند آسیا مقصود گردش​های خودآبیش گردان می​کند او نیز چرخی می​زندخامش که این گفتار ما می​پرد از اسرار مااز زعفران روی من رو می​بگردانی چرایا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشابی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه راکی ذره​ها پیدا شود بی​شعشعه شمس الضحیبی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لاتا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوابی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسادر سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفازان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتیوی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلاآن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیاآن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقاهم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعادر باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربناز آب تو چرخی می​زنم مانند چرخ آسیاکاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانباحق آب را بسته کند او هم نمی​جنبد ز جاتا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا

چندان بنالم ناله ها

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
چندان بنالم ناله​ها چندان برآرم رنگ​هابر مرکب عشق تو دل می​راند و این مرکبشبنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتیبا این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدندگر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنانچون از نشاط نور تو کوران همی بینا شونداما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می​شودزین رو همی​بینم کسان نالان چو نی وز دل تهیزین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره رواناشکستگان را جان​ها بستست بر اومید توتا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف توتا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگروز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شودتا برکنم از آینه هر منکری من زنگ​هادر هر قدم می​بگذرد زان سوی جان فرسنگ​هاتا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ​هاکاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ​هاآن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ​هاتا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ​هاهر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ​هازین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ​هازین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ​هاتا دانش بی​حد تو پیدا کند فرهنگ​هاتا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ​هاپیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ​هاهر ذره انگیزنده​ای هر موی چون سرهنگ​ها

چون خورشید نخسپد خسروا

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مهاگر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درونمعذور دارم خلق را گر منکرند از عشق مااز جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلمکای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرفما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شدهما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفتتو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمدتو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنمآن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد وراای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شررای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کشای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کنای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معوای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفشوانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلاناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنتچون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کردتا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شدهزد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پریزود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مهاز شه چو دید او مژده​ای آورد در حین سجده​ایکز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفاور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش رااه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سناشد حرف​ها چون مور هم سوی سلیمان لابه رادر تو را جان​ها صدف باغ تو را جان​ها گیادر سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ماما دیدبان آن صفت با این همه عیب عمادر حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرادر غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سماکو خورده باشد باده​ها زان خسرو میمون لقاآن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بهادر فرقت آن شاه خوش بی​کبر با صد کبریادر راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفاتو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقاگشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولااز ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک​هابربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضادیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشازان باغ​ها آفل شده بی​بر شده هم بی​نواکو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضادر منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتباتبریز را از وعده​ای کارزد به این هر دو سرا